می نالد ...
ضجه می زند...
فریاد بر می آورد...
و گاهی طلب مرگ می کند...
ناله های سوزناک ...
ضجه ای دل خراش...
فریادی تلخ ...
و طلب مرگی که چونان پتک بر سینه تنگ می خورد...
دردی مبهم ، گنگ ، سخت و طاقت فرسا...
شاید کمتر پیش آمده که گرمی دستان گلهای ارغوانی نتواند تسکینی باشد برای دردهایش ... ولی انگار این درد ، دردی مبهم و گنگ و سخت و طاقت فرساست...
کمتر پیش آمده که گرمی لبهای زخمی نتواند دردی را تسکین ندهد ، ولی انگار میان درد او با درد دیگر تفاوت از زمین تا آسمان است !
تنها چشمان نگران ، منتظر و خسته ...
و دلی آکنده از غصه و حیرت ...
وقتی می نالد ، سردی و غم سراپای اقیانوس را می گیرید ...
وقتی ضجه هایش به آسمان بلند است ، آرامش زمین و زمان به هم می ریزد و آنگاه باید از آسمان التماس کرد ، التماس برای ابری شدن دلهای خیس...
و پهنه دشت پر از گلهای ارغوانی یک صدا فریاد می شوند ، وقتی فریاد های تلخش را می شوند...
و هیچ گاه در این هیاهوی فریادهای پر از ابهام ، فریادی تلخ گم نمی شود...
وقتی لحظه ای را چشم بر هم می گذارد ، انگار سرپوش نهاده اند بر همه غم های عالم ...
وقتی غنچه های باغچه نگاهش لحظه ای برای باز شدن تمنا می کند ، انگار بارانی ترین فصل سال فرا رسیده و برای باز شدن اولین غنچه های نگاهش فرشی به قرمزی چشمان بارانی پهن کرده است .
دستانی به تمنا بلند ...
نگاهی به تمنا به راه ...
و قلبی به تمنا محزون ...
و دلی به تمنا فریاد بر می آورد ...
آخر همه امید لبهای زخمی به آن بوسه ای بود که طعم مهربانیش شیرین ترین نوازشهاست ...
و موجهای غم سالها و سالهاست پهنه اقیانوس را برای رسیدن به ساحل آرام در نوردیده اند...
چرا باید برگی از روزگار را از همه دلبستگی هایشان محروم باشند...
و اینک سکوی پر تب و تاب آن ساحل آرام است که دستانی نوازشگر می خواهد و بوسه هایی دلنواز ...
15مرداد92