سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لبهای زخمی

نظر

می نالد ...

ضجه می زند...

فریاد بر می آورد...

و گاهی طلب مرگ می کند...

ناله های سوزناک ...

ضجه ای دل خراش...

فریادی تلخ ...

و طلب مرگی که چونان پتک بر سینه تنگ می خورد...

دردی مبهم ، گنگ ، سخت و طاقت فرسا...

شاید کمتر پیش آمده که گرمی دستان گلهای ارغوانی نتواند تسکینی باشد برای دردهایش ... ولی انگار این درد ، دردی مبهم و گنگ و سخت و طاقت فرساست...

کمتر پیش آمده که گرمی لبهای زخمی نتواند دردی را تسکین ندهد ، ولی انگار میان درد او با درد دیگر تفاوت از زمین تا آسمان است !

تنها چشمان نگران ، منتظر و خسته ...

و دلی آکنده از غصه و حیرت ...

وقتی می نالد ، سردی و غم سراپای اقیانوس را می گیرید ...

وقتی ضجه هایش به آسمان بلند است ، آرامش زمین و زمان به هم می ریزد و آنگاه باید از آسمان التماس کرد ، التماس برای ابری شدن دلهای خیس...

و پهنه دشت پر از  گلهای ارغوانی یک صدا فریاد می شوند ، وقتی فریاد های تلخش را می شوند...

و هیچ گاه در این هیاهوی فریادهای پر از ابهام ، فریادی تلخ گم نمی شود...

وقتی لحظه ای را چشم بر هم می گذارد ، انگار سرپوش نهاده اند بر همه غم های عالم ...

وقتی غنچه های باغچه نگاهش لحظه ای برای باز شدن تمنا می کند ، انگار بارانی ترین فصل سال فرا رسیده و برای باز شدن اولین غنچه های نگاهش فرشی به قرمزی چشمان بارانی پهن کرده است .

دستانی به تمنا بلند ...

نگاهی به تمنا به راه ...

و قلبی به تمنا محزون ...

و دلی به تمنا فریاد بر می آورد ...

آخر  همه امید لبهای زخمی به آن بوسه ای بود که طعم مهربانیش شیرین ترین نوازشهاست ...

و موجهای غم سالها و سالهاست پهنه اقیانوس را برای رسیدن به ساحل آرام در نوردیده اند...

چرا باید برگی از روزگار را از همه دلبستگی هایشان محروم باشند...

و اینک سکوی پر تب و تاب آن ساحل آرام است که دستانی نوازشگر می خواهد و بوسه هایی دلنواز ...

15مرداد92